در سینه دلم رقص کنان است
وقتی سخن از عشق میان است
هامون ترم از شور همایون
خرم شدنم دست بنان است
من مطمئنم سِحرِ همین عشق
روح قلم فرشچیان است
عشق است که از پنجه ی شهناز
در زخمه ی هر تار عیان است
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
جز غم عشق دلم را خبر از عالم نیست
حکمت از خلقت آدم یقیناً عشق است
هر که خاکِ رهِ این عشق نشد آدم نیست
عشق و هنرش وردِ زبان است
ارحام گلِ نصف جهان است
نایِ نیِ ناهید و کسایی
عشق است که در ساز دمان است
آن لَحن که زَد تاج به آواز
جادوی همین سِرِ نهان است
من عاشقمو خالق این عشق
خود ناب ترین عشق جهان است
در دل بی خبران جز غم عالم غم نیست
جز غم عشق دلم را خبر از عالم نیست
حکمت از خلقت آدم یقیناً عشق است
هر که خاکِ رهِ این عشق نشد آدم نیست