خاک بی حاصل بارون خورده

غنچه ی وانشده پژمرده

گل از ادم و عالم رونده

تو رو چی از عاشقی ترسونده

چرا از نگاه من، بیزاری

تو که هستیمو تو دستات داری

چرا از عاشقی حیرونی چرا

چرا قدرمو نمی دونی چرا

چرا از عاشقی حیرونی چرا

چرا قدرمو نمی دونی چرا

ندونستی عاشقی چه رنگیه

نمی دونستی به این قشنگیه

ندونستی و نمی دونی هنوز

که دلت یه عمره، سخت و سنگیه

دل من ساکته اما می دونم

همیشه بی سروسامون تویه

چیزی از درد نمی گه تا مرگ

دلی که همیشه مدیون تویه

چرا از عاشقی حیرونی چرا

چرا قدرمو نمی دونی چرا

چرا از عاشقی حیرونی چرا

چرا قدرمو نمی دونی چرا

چرا از عاشقی حیرونی چرا

چرا قدرمو نمی دونی چرا

چرا از عاشقی حیرونی چرا

چرا قدرمو نمی دونی چرا