دلم را برده آن دیوانه با زلف پریشانش

که او ‌زیباست زیباتر از او هرچند چشمانش

نگاهش روزهای روشن این شهر خاموشی است

جهانِ پیش از او آرامگاهی در فراموشی است

قدم‌هایش نفس‌های دل مستانه من بود

که من دیوانه او بودم و او‌ فکر رفتن بود

که از من اشک اگر می‌خواست باران را فرستادم

که از من سر اگر می‌خواست هم جان را فرستادم

به یادش روزهای رفته را با عشق سر کردم

تمام عمر را من در پی مویش سفر کردم

تمام عمر را هرثانیه در بند او‌ بودم

که من دیوانه دیوانه لبخند او بودم