بهار دلکش رسید و دل به‌ جا نباشد

از آن‌که دلبر دمی به فکر ما نباشد

در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن

که جنگ و کین با من حزین روا نباشد

صبحدم بلبل، بر درخت گل،خدا به‌خنده می‌گفت

نازنینان را، مه‌جبینان را،خدا وفا نباشد

اگر که با این دل حزین تو عهد بستی

حبیب من، با رقیب من، چرا نشستی

چرا عزیزم دلم مرا از کینه خستی

بیا در برم از وفا یکشب

ای مه نقشم

تازه کن عهدی ، خدا

که بر شکستی

که برشکستی..