صد دانه یاقوت دسته به دسته
بر روی دست و پایم نشسته
صد داغ دیده دسته به دسته
کنج خرابه یک جا نشسته
خلخال دارم بر ساق پایم
یاقوت ریزد از دست هایم
از پای تا سر یاقوت دارم
میریزم آنراه در پای یارم
در دست مردیست یک گوشواره
یاقوت بر ان از گوش پاره
یاقوت جاریست از چشم هایم
شد دامنم پر از اشک هایم
من دست بند تازه نبستم
رنگین کمان است بر روی دستم
صد سنگ از بام دسته به دسته
بر صورتم خورد من دست بسته
امروز طفلی خنده به لبهاش
میرفت و دستش در دست باباش
چیزی نگفتم او سنگ برداشت
یاقوت سرخی روی سرم کاشت
فریاد زد گفت من اهل شهرم
بابا نداری من با تو قهرم
خوابم گرفته طاقت ندارم
جای گل سر سر درد دارم
اتش بریزند از بام تا کی
تحقیر تا چند دشنام تا کی
یادم نرفته خونه مدینه
که خواهرم بود بانو سکینه
کوچه به کوچه دشوار رفتیم
بابا ندیدی بازار رفتیم
دامان مرگم میگیرم امشب
آیی نیایی میمیرم امشب
من که جدم علی به وقت نماز
داد انگشتری به اهل نیاز
مادرم فاطمه سه لیل و نهار
نان افطار خویش کرد ایثار
من خود ان گوشواره میدادم
در به ان نا به کار میدادم
پس بگو تازیانه کم بزنند
دخترم دخترانه ام بزنند