ثانیه هام هی میرفت و

خاطره هام تلخ تر میشد

جنگیدم که برم جلوتر اما

آرزوهام کمرنگ میشد

نمیرفت تو گوشم نصیحتا

حس میکردم پیر شدم بعضی وقتا

توی کشوی اتاقم چندتا برگس

که روش نوشتم تک به تک وصیتام

که وقتی منو گذاشتن تو تابوت

نابود نشه حسی که بین ما بود

قول بده بعدش فراموشم کنی

این تقدیر از اولش پایان ما بود

بابا بزرگم نبود بین ما

زندگیم بود برام عینه خواب

روزارو میکردم خلوت باهاش

سرازیر میشد روی خاکش گریه هام

خیلی وقتا کردم هدفو گم

خیلی وقتا نرسیدم اونطرف پل

همه چی شدش از امروز شروع

تو 21 نوامبر 99



رویای من

دنیای من

روزهای من هی

شب های من



خوش گذشت گاهی با رفیقام

حس خوبی بود بین ماها

اما اونام یه روز ترکم کردن

اوضام شدش فقط هی از قبل بدتر

دیگ ته دلم حس خوب نبودو

حس میکردم ته قصه خوب نبود

شدش دنیای رنگیم سیاه

هی تصویر میاد واسم از در دیوار

مامانم میشد خسته از من

میگفت پسر دیگه بسه برگرد

ولی هوامو داشت گاهی اونم

واسش مثه مرتضی پاشایی بودم

با اینکه کم بود تمرینم و

کوک نتها از حنجرم در میرفت ولی

استادم میکرد افتخار به من

اونجا بود که معنی عشقو فهمیدم



رویای من

دنیای من

روزهای من هی

شب های من

دنیای من

رویای من

شب های من هی

دردای من