لافتی الا علی گفتمو بینا شدم
لا سیف الا ذالفقارگفتم ازجا پاشدم
ازدیده گریان من به چشم
یا رب روم من سمت او
مهمان شدم از باب دل
بشکسته این دل چون سبو
با حال زارم زین دیار
ازخانه من گشتم جدا
مهمان شدم در کوی او
مهمان آن شیرخدا
منو دل هردواسیرهردو فقیر
هم درخانه ی تو هم تو امیر
حاجتی نیس به جز دیدن تو
روی بازای صاحب خانه نگیر
آبروبردی زخیبربه دری
مست تو گشته م ای شاه جلی
منو دریاب زدورآمده ام
نام تو نام خداست ای علی
نام تو برلب هر جانداری
توکه بردین خداجاندادی
دست هرکس بگرفتی به کرم
دست من گیرندارم یاری
جان توجان محمد به سلامت برساندی به صبح
آنکه شمشیرکشیدی به صلابت به کفر
تو نکردی ز خدو خشم برآن دشمن دون
تویی همبازی ایتام در آن شهربزرگ
من بیچاره به هردرکه زدم باز نشد
به دل بی کس من هیچ کسی سازنشد
نه توانی ک به پا خیزم و فریاد زنم
نه زبانی و نه چشمی نه پایی نه دستی
دستت بده بردست من
شاه خدا ای بت شکن
از راه دور من آمدم
ازصورتم غم را بزن
چشمم شده تیره و تار
سرداده ام در راه یار
من را ببر به آن حرم
بر من ببخش شاه کرم