یک چشم من اندر غم دلدار گریست


چشم دگرم حسود بود و نگریست


چون روز وصال آمد او را بستم


گفتم نگریستی نباید نگریست


تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمعِ روشنم


هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم


من آفتاب انورم خوش پرده ها را بر درم


من نو بهارم آمدم تا خارها را برکَنم


تو عشقِ زیبایِ منی هم من توام هم تو منی


خشمین تویی راضی تویی هم شادی و هم درد و غم


لطفِ تو سابق می شود جانِ من عاشق می شود


بر قهر ، سابق می شود چون روشنایی بر ظُلَم


گویم سخن را باز گو مردی کَرم ز آغازگو


هین بی ملولی شرح کن من سخت کُند و کودنم


گوید که آن گوشِ گران بهتر زهوشِ دیگران


صد فضل دارد این بر آن کانجا هوا اینجا منم


رو رو که صاحب دولتی جانِ حیات و عشرتی


رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم


هم کوه و هم عنقا تویی هم عروه الوثقی تویی